دلم برای همه تون تنگ شده بود؛کاش چیزی به جز قطعی اینترنت منو اینجا میکشوند،هفته پیش فیلم جوکر رو دیدم. دیشب دوباره فیلم جوکر رو دیدم وامروز صبح دوباره نگاش کردم وبعد بهش حق دادم با یه تفنگ بقیه رو بکشه .
من تا هفته پیش حتی نمیدونستم چقدر میتونیم شبیه جوکر این داستان باشیم
من به معصومیتش در اوایل فیلم توجه نکردم وبعد از خودم نپرسیدم این همه خشونت نتیجه همون خشمی بود که هیچ وقت فرصت بروز پیدا نکرد
الان میتونم تک تک دیالوگ هاش رو احساس کنم
اونجا که میگفت( من حتی نمیدونستم وجود دارم )یعنی تا قبل کشتن اون سه نفر که میخواستن در حد مرگ بزننش ؛هیچ کس نمیاد در مورد یه دلقک که میخواد زندگی شرافتمدانه داشته باشه صحبت کنه؛هیچ کس در مورد قشر بدبخت حرف نمیزنه
انگار مثل سایه داری به زندگی نکبت بارت ادامه میدی.
یا یه دیالوگ دیگش:(وقتی یه فرد تنها و دیوانه رو تو جامعه داری و بعد طردش میکنی فکر میکنی قراره چه اتفاقی بیفته؟)
این همه خشونت جامعه کافیه تا یه نفرو دیوانه کنه؟این طور نیست
چند نفر ما حاضرن خودشونو جای بقیه بزارن. ما فقط دوست داریم بی تفاوت رد بشیم.
فیلم خوبی بود اگه تونستید نگاش کنید .
سخت ترین کار دنیا بعد از شب امتحانی درس خوندن ورزش کردنه ،به زور خودمو مجبود میکنم برم وگرنه حالم از هرچی که مربوط به کالری سوزندنه بهم میخوره ؛لذتی که از یه کیک شکلاتی میبری باید با این مسخره بازیا خراب کنی
از یه لحاظم ژن هام انگیزه ورزش کار شدن ندارن . بیشترشون علاقه دارن سوخت وساز سلول رو پایین بیارن ،چراغارو خاموش کنن ، بگیرن بخوابن ، خنگولا به امید روزای سخت مدام آذوقه جمع میکنن ولی نمیدونن زمستون تو این همه شکلاتی که من وسطش هر روز برای خودم می غلتم محاله برسه ،سایزمم دست شون نیس که بفهمن روزبه روز دارم گنده تر میشم . بعد حالا من به زور میخوام شب جمعه شونو خراب کنم که چی بشه؟!
این وسط همه داغون شدیم
بریم همون تخمه مون رو بشکنیم ؛)
اصلا به ما چه
طرف میخواد خودش رو بکشه ؛از من راهکار میخواد
اهل خونه پول کم میارن از من مانی میخوان
تو سن 50 سالگی میخوادکنکورتجربی بخونه . به من میگه چه جور شروع کنم رتبه زیر 1000بشم :) الان دارم به این فکر میکنم آرزو برجوانان عیب نیس
میخواد دشت کلم بره . به زور منو میخواد ببره تا تو کوله براش آب جابه جا کنم . !
اصلا به ما چه .هرکس هرکاری دلش میخواد بکنه
بنده شنونده خوبی هستم .قابلیت اینو دارم از 1 جفت گوش .بهره 3 جفت گوش رو ببرم،ولی در هر حال نتیجه گوش دادن به تمام این حرفا . هراس اجتماعی میشه که چه جور از وجود این همه نوابغ خبر نداشتم.
وبلاگ عزیزم .تو مزخرف ترین چیزی هستی که تا الان تجربش کردم:)
من با عشق یه عالمه چرندیات رو پشت سرهم بلغور میکنم و تو اونو از روی اجبار تو خودت جا میدی ،ونهایت وقتی ازت توقع دارم بترکی . به من لبخند ملیحی میزنی و با متانت از نا کجا براومدت حاضری تا چندین متن رو از من در روز م ساپورت کنی .
ای ساپورتر ایام سختی
ای حال بهم زن کوچولوی من
ای بنازم به در ودیوارت
تویی تنها مخاطب دیوانه من
همچنان خاموش بمان
و من هم چنان روشن روی مخت!
از 12 نیمه شب رنگ زندگی تغییر میکنه
مثلا شکست های زندگیت رو اگه صبح ها قهوه ای نسکافه ای میبینی شبش تبدیل به قهوه ای مایل به تیره میشه
حال وهوای بهاریتم میره تو مایه های تماشای ریزش برگ پاییزی
حتی فیلم دیدنم تو این ساعت جنبه لذتش رو ازدست میده ،با فیلم ترسناک اشک میریزم ؛با فیلم درام میخندم .با فیلم کمدی گریه میکنم و با مخلوط همه اینا تا صبح فردا خوابای قهوه ای میبینم،درست مثل غذایی میمونه که رو دلت مونده سرشب دلت میخواد پاشی بالا بیاری
بیچاره جغد .نمیدونم کل شب رو چه جور میتونه بیدار بمونه ولی رو اعصابش به این خوبی تسلط داشته باشه ،البته احتمال میدم دچار کور رنگی شده ،که از 12 نیمه شب رنگی براش باقی نمیمونه ،سفره هفت سینم رفت تا سال بعد
13 به در همه هم به خیر شد
البته نه برای چمن و سبزه و درخت
از شروع فردای دیروز در تم سال 97 نهایت لذت رو ببرید
تو این پست میخوام در مورد تجربم در رابطه با روان شناس و روان پزشک رفتن حرف بزنم:) هنوز وقتی به این قضیه فکر میکنم خندم میگیره .اینم بگم چون خیلیا در موردش حرف نمی زنن دیدم خوبه من حرف بزنم شاید امتحان کردید و شاید به کل منصرف شدید.
من از وقتی یادمه از حرف زدن در مورد مشکلاتم اونم با یه فردی به غیر از خانواده متنفر بودم . تو دوران مدرسه حتی از کنار اتاق مشاوره تحصیلی مونم رد نمیشدم .تو دوران کنکور خودم همیشه بهترین برنامه هارو میریختم وقتیم دپرس میشدم .یادمه میرفتم یه فضای تاریک و کوچیک شبیه انباری خونمون پیدا میکردم و یه ساعت اونجا میشستم ،به طرز معجزه آسایی تو تاریکی و فضای کوچیک که هیچی توش به غیر از خودم نباشه حالم خوب میشه:)گاهی اوقات تو کمد یا زیر میز تحریرم جا پیدا میکردم برای فکر کردن. خب من دیوانه بودم و با دیوانگیم رفیق بودم :)جریان از سال پیش شروع شد طی یه سری کشمکش های مختلف که به صورت دوره ای رخ میداد من کنترلمو رو کارام از دست دادم و تصمیم گرفتم از یه روان شناس تلفنی کمک بگیرم ؛من بهش زنگ میزنم و اون حرف میزد/روز اول گفتم شاید اشتباهی شده ؛مگر نه اینکه مراجع بیشتر باید حرف بزنه تا روان شناس.
هفته های بعدم به همین صورت طی شد .یه بار در مورد خورشت سبزی حرف میزد .یه بار دیگه در مورد دختراش با هام حرف میزد . یه بار در مورد الودگی هوا حرف میزد و من گوش میدادم و از پشت خط سرمو تو دیوار میکوبوندم .و دلم میخواست قطع کنم چون همش پول شارژ عزیزم رو به فاک میداد. من در طی سه ماه فهمیدم غذاهای مورد علاقش چیه . بچه هاش عقایدشون به چه شکله.شوهرش چیکارس. وخودش اوقات فراغتشو چه جور میگذرونه ولی روان شناس من حتی نفهمید تو این سه ماه من چی ازش کشیدم:) بماند که بعد گذشت سه ماه هم افسرده تر شده بودم و هم خسته تر برای همین گفتم چه خوب میشد برم یه دارو گیر بیارم که فقط اروم ترم کنه. یه بسم الله گفتم و رفتم بهترین روان پزشک شهرمون رو گیر اوردم یه وقت گرفتم و روز دوشنبه رفتم مطبش .عجب شلوغ بود مطبش یه گوشه گیر اوردم و برای خودم نشستم. رو به روی من یه آقایی بود که مدام بهم نگاه میکرد و رو ورق دم دستش یه سری حروف که شبیه الفبای فارسی بود خط خطی میکرد:)یه آقای حدودا پنجاه ساله ای هم از سرجاش پاشده بود و هر ده دیقه به منشی میگفت ساعتتون خرابه .اول منشی محلش نزاشت تا خود اون آقا دست به کار شد و اون قدر با عقربه های ساعت ور رفت که یکیش کند. من داشتم با خودم میگفتم که دقیقا اینجا چه غلطی میکنم .یه لحظه به سرم زد بزارم برم ولی بعد گفتم حیفه تا اینجا اومدم نرم تو بشینم .اینم بگم وقتی اونجا نشسته بودم برخلاف مطب دکترپوست که هر کی سرش تو موبایلشه اونجا همه تو صورت هم زل میزدن. میگفتم فقط یه آشنا گیر نیاد:))خلاصه رفتم تو و خود روان پزشکم دیدم .حالا از تیپم براتون نگم . اون روز از سر تنوع هر چی تنم کرده بودم رنگش شاد بود . من عادت دارم وقتی در حال موت هم به سر میبرم یه لبخندی دارم. تا رفتم تو گفتم چه طوری دکتر ؟دیدم تعجب کرد .گفت معمولا کسایی که اینجا میان حال منو نمیپرسن. خلاصه من یه لیست بلند بالا داشتم از مشکلاتم ولی فقط یه مورد گفتم و اونم حال نداشت گوش بده و کلا ویزیتش یه ربع بیشتر طول نکشید و از اون یه ربع من پنج دیقه داشتم بهش التماس میکردم برام یه دارو بنویس ولی هیچی ننوشت. اومدم خونه یه فصل گریه کردم بعد قسم خوردم اگه یه روز یه جا فکر خودکشی به سرم زد از هیچ کس دیگه کمک نگیرم همون لحظه کار خودمو تموم کنم وخدارو شکر از اون موقع تا الان بیشتر روزا فکرش میرسه ولی عملی در کار نیس. من تجربه ای که به دست اوردم این بود هیچ کس نمیتونه کمک کنه فقط باید یاد بگیریم با خود دیوانه مون مدارا کنیم.
درباره این سایت